۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

و خدا قادر است تمام قصه ها را تمام کند!

به نام خدا


دیروز همه LILO بودیم. LILO بازاریست بیرون شهر. پر از البسه و متعلقات آن است. حدود 2 ساعتی گشتیم. در حال انتخاب کردن عینک بودیم که حالم دگرگون شد. خواستم که به هوای آزاد برسم که ناگهان دست از دامنم بشد و دیگر چیزی نفهمیدم! درست نفهمیدم چه احساسی داشتم. شاید سقوط شاید پرواز! فشار زیادی بر من می آمد. احساس کردم سعی می کنند مرا بکشند پایین یا ببرند بالا! به خودم که آمدم دیدم که عده ای زیر بغل مرا گرفتند و جمعیت زیادی اطراف من است. کسی آب روی سر و صورت ریخت و کسی صورتم را خیس می کرد. چقدر لطف دارند این گرجی ها. هر کس به کمک آمده بود. زنی _که چهره اش را ندیدم!_ قطرهای از یک شیشه ای کوچک در لیوانی آب ریخت و به من داد. از همان قطره در کنار بینی ام گذاشت و من بوئیدم. احساس بازگشت داشتم. همان زن قرصی داد که زیر زبانم بگذارم. چندین نفر مرا باد می زدندند. کم کم که رو به راه شدم، رفتند و من حتی نتوانستم آنها را ببینم چه رسد به تشکر. بعد هم حسین آقا زیر بغل مرا گرفت و به سمت ماشین آورد و راهی خانه شدیم.
در راه بازگشت به این فکر می کردم که چه راحت خداوند می تواند همه قصه های نیمه تمام زندگی را پایان بخشد!
چرا فکر می کنم(فکر می کنیم!) این قصه ها باید تمام شود و تمامش کنیم آنگونه که می خواهم(می خواهیم!)

و خدا قادر است تمام قصه های نا تمام زندگی را تمام کند...
قصه این سفر، درس و دانشگاه، کنکور ارشد، کانون اندیشه صفیر، نفحات، آبگینه، صحبت های بی پایان با دوستان، کتابهای نیمه خوانده، بدهکاری ها، معذرت های نخواسته، دلخوری ها و ناخوشی ها، هزاران هزار قصه نا تمام دیگر.
حکایت هزار شاه با گدا
حدیث عشق نا تمام آن شبان...
و خدا قادر است به سادگی تمام این قصه ها را تمام کند... همه را!
و دیگر نه سخن از.. است و نه سخن از... .
نمی دانم چرا _آنچنان که آن استاد ارجمند می فرمود_ همیشه مرگ را حق می دانم (می دانیم!) لیک برای همسایه!
ای کاش گاه گاه فکر کنم(کنیم!) که ممکن است در همین لحظه همه چیز به پایان یابد! و آغازی دیگر که ...
باید فکر کنم(کنیم!)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

به اشتراک بگذار!

Share |