۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

سفر به خیر! تو را من دگر نخواهم دید

به نام خدا





یکشنبه حدود ساعت 10 لباس مشکی به تن کردم، کتاب دین عامیانه را برداشتم که بروم خانه مادر مطالعه کنم.
رفتم مغازه کنار بسیج یکم خرید کنم. 100 متر مانده دیدم دم بسیج شلوغ است. علی .ب داشت به طرف من می آمد.
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که فردا باید دسته سینه زنی باشد یعنی روز شهادت اما چرا امروز؟
علی به من نرسیده نیم نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت.
گفتم سلام چرا امروز دسته است؟
بغضش را به سختی نگه داشت.
گفت دیشب یکی از بچه های بسیج حالش بد شده....
شاید اگر این 1 ثانیه ساعتی طول می کشد هم نمی توانستم نامش را بفهمم.
واقعا هر ذهنم هر جایی ممکن بود برود جز...
علی بغضش ترکید و گفت محمد....
فقط توانستم روی سکو بنشینم و...
عادل مرا برد پیش بچه های دم در بسیج.
همه گریه می کردند. انگار باید باور می کردم. اما محمد...
دیشب در هیئت حالش بد شده و....
عجیب روزی بود.
خاطرات مدرسه، باغ، کوه، مسجد و.. می آمد و آتشم می زد.
واقعا شرحش سخت است. پدرش عباس در بهت بود. تک پسرش محمد!
چقدر با هم خوب بودند. چقدر شوخی، چقدر بازی.
محمد 5 ماه از من کوچکتر هست (سخت است گفتن بود!)
سالهایی از راهنمایی و دبیرستان را با هم بودیم.
یادش به خیر همیشه از کارهای شگفت انگیزش برایمان می گفت: مار را چگونه گرفتم. کوه چگونه رفتم. ماهی را چه کردم.
آن زمان باورمان نمی شد. وقتی حرفهایش را رد می کردیم و می گفتیم نبند!!! هیچ دفاعی از خودش نمی کرد!
وقتی بیشتر با هم بیرون رفتیم دیدیم همه حرفها راست بود!!!
باور کردن مرگش هم مثل باور کردن حرفهایش هست؛، غیرقابل پذیرش است اما حقیقت دارد!
جرأت عجیبی داشت. انگار ترس از او می ترسید.
بعد از نماز معمولا من و محمد می آمدیم طاق نمای تکیه به طرز خاصی دستهایمان را بر هم می کوبیدیم و هر چه بیشترصدا می داد می گفتیم اخلاص نمازمان بیشتر بوده.
وقتی صدا کم بود حتما یکی از ما یا هر دو حواسمان به نماز نبوده است.
جالب اینجاست که به قول محمد بعد از یک نماز هرچقدر هم تکرار می کردیم همان صدای اولی تکرار می شد.
اما اخلاص محمد بسیار بیشتر از من بود.
در ابتدای مجلس حضرت زهرا (س) وقتی روضه حضرت زینب (س) خوانده می شد حالش بد شد و ....
به قول علی.ح حق روضه را ادا کرد!
محمد پر ز خاطره بود. نمی دانم از کدام یک بگویم.
محد پر ز آرزو بود. تازه سربازیش تمام شده بود. برای گذرنامه اقدام کرده بود که برود کربلا.
چند بار هم صحبت کرده بودیم که گرجستان با محمد می چسبد و قصد داشت که بیاید.
محمد هنوز هست.
در صف نماز جماعت...
در طاق نمای تکیه...
و در بالای هریاس!
نمی دانم.
خدایی داریم که حکیم است و کریم. پناه بر خدا.
محمد که به لطف خدا و شفاعت ائمه (ع) و حضرت زهرا(س) جایگاه خوش و خرم خواهد داشت اما...
اما خداوند خانواده اش را صبر دهید.
خداوند ما را هدایت کند.
فیلم زیر هم از محمد است، بهار 88 در هریاس...
التماس دعا!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

دقایقی با شاعر! (بهزاد زرین پور)

به نام خدا





امروز با علی رفتیم مدرسه آقای احمدی، جالب بود!
بعد رفتیم نشر اکنون پیش بهزاد زرین پور.
شاعری که تنها 24 شعر چاپ شده دارد!
اما بزرگ است، خیلی!
برای شب شعر فتح خرمشهر رفتیم...
بدون هماهنگی قبلی حدود 20 دقیقه و شاید بیشتر صحبت کرد.
از شعر، شاعری، نقد شعر، اقتصاد و زندگی ( نام مجله ای که چاپ می کنند، قبلا نیما نام داشت!) سخن گفت و از خرمشهر گفت!
از تابوتهای بی در و پیکر!
از وقتی که قدش بلند شده بود...
وقتی دستش به زنگ می رسید...
اما دیگر دری نبود!
واقعا اینجا منقلب شدم....
((آن وقت ها كه دستم به زنگ نمی رسيد
در می زدم
حالا كه دستم به زنگ می رسد
ديگر دری نمانده است!))
ادامه...
لینک دانلود این کتاب ایشان را در محب نقل قول گذاشته ام.
التماس دعا
یا علی

به اشتراک بگذار!

Share |