۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

ساعتی با دیگران!

به نام خدا

امروز یکی از خاص ترین مهمانیهای زندگی را تجربه کردم! در مورد مهمانی بعداً توضیح می دهم.
فردا صبح زود عازم ایران هستیم. البته چند روزی طول می کشد.
خوشحالم! دوستان منتظرند!(گاو و گوسفندها هم ردیف!!!) هر چند اینجا خیلی خوب بود و هست اما...

باز هوای وطنم آرزوست!

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

روزی که بی تو بودم در زیر چتر باران!



به نام خدا


امروز سری به "دینامو" (حالا چی هست؟) فروشگاه دانمارکی ها زدیم. دینامو بازاریست در تفلیس که همه چیز در آن یافت می شود. خیلی هم بزرگ است. از پوشاک معتبر و گران اروپایی تا لوازم شیرینی پزی و میوه جات و غیره! هوا خیلی معتدل بود. استثنائی. به قول دوستان فوق العاده دو نفره(حالا بیشتر هم باشیم بهتره دور همیم!) بود. همین که به منزل رسیدیم. آسمان (بارید!) نه! بارید که برای باران است، سیلی از آسمان روانه شد. در اواسط تابستان این باران معجزه است(البته برای ایرانی ها)! واقعاً خیلی وقت بود اینچنین رگباری ندیده بودم. ای کاش همچنین بارانی در تهران می آمد.(البته این مقدار مشکل ساز است! یه کم کمتر!)


هوا در بهترین حالت ممکن است. جای دوستان خالی!

روزی که بی تو بودم در زیر چتر باران!


هنوز هم باران می بارد البته با شدت کمتری.


می گویند که از مواقع نزدیکتر به استجابت دعا هنگام بارش باران است. همه دوستان را دعا می کنم و نیز از ایشان التماس دعا دارم.





این هم فیلم و عکس. البته حجم بارش را نتوانستم نشان دهم چون از شدت باران خودم هم خیس شدم!


۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

چای با فلسفه وجودی چای!

دیروز میلاد امام حسین(ع) بود. به دلایل زیادی پدر برآن شدند که مهمانی ای ترتیب دهند و همه(همه یعنی کی؟) را دعوت کنند. پس از برسی همه جانبه تصمیم گرفیم که به turkish kitchen برویم.

2 روز قبل غذاها را سفارش دادیم و قرار شد که طبقه بالا را کلاً به ما اختصاص دهند. همه(؟؟) 30 نفر می شدیم.

همه(؟؟؟) را دعوت کردیم و با خیال راحت آماده مهمانی شدیم. تنها کاری که با مادر گرامی بود زحمت برنج بود! (حالا برنج داستانش چیست؟) در مورد برنج گرجی ها مثل خیلی دیگر از مردم دنیا و برعکس ما ایرانیها و چندی دیگر از شرقی ها علاقه چندانی به خوردن غذای فوق العاده مغذی برنج ندارند(!) و به قول دوستی به ویتامین فکر می کنند(!) البته چیزهایی یافت می شود که نوعی برنج است اما اصلاً جالب نیست و از طرف دیگر خیلی کم است برای ما!

در هر صورت برنج را آماده کردیم و راهی شدیم.

قرار بود مهمان ها همه(؟؟؟) ساعت 2 بیاید که اندکی کم و زود آمدند. این هم نمایی از غذا ها که... نمی گذارم تا دلتان آب نیفتد!(عکس ندارم توجیه می کنم!) به جایش از میز عکس می گذارم.











بعد از غذا هم چای با فلسفه وجودی چای!

چای با استکان کمر باریک و از این شیرینی ها(همان باقلوا!)







در مورد گارسون ها و خدمتکاران گرجی باید بگویم که فوق العاه زحمت کش اند. تقریباً همه خانم هستند و در کارشان خیلی دقت دارند. آنچه که در اینجا برای من خیلی جالب است جمع کردن ظروف است. خدمتکاران میز را دقیق زیر نظر دارند و به محض اینکه شما غذای ظرفتان تمام شود ظرفتان را به سرعت بر می دارند و در صورت نیاز جایگزین می آورند. (به قول دوستی مثل قرقی_اگر درست املاء کرده باشم!_) خوبی این کار این است که میز همیشه منظم و تمیز است و بدمون ظروف اضافی. ایرادش هم یکی این است که به زحمت می افتند(دو دقیقه اومدیم خودشان را ببینیم از صبح تو آشپزخونه هستن!) و دیگر اینکه برای ما یکم سخت است و معذب می شویم البته کم کم عادت می کنیم!


در کل فوق العاده متین و با دقت هستند.
شکر خدا مهمانی خوبی بود به لطف امام حسین (ع).


۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

زیر چتر باران!


به نام خدا




باران می بارد!
چه لذتی دارد در وسط تابستان زیر چتر باران بود بدون چتر!
جای دوستان مقیم در گرمای تهران خالی!
امروز از در منزل که آمدیم بیرون باران بارید! چه باران زیبایی. به پارک "میزوری" رفتیم.
کمتر کسی در پارک بود. باران تمامی نداشت.
یاد این بیت حضرت حافظ افتادم:

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست* در باغ لاله روید و در شوره ‌زار خس

و این شعر فوق العاده که گویا در استقبال سعدیست اما نمی دانم از کیست!


روزی که با تو بودم در زیر چتر باران* گفتی: خوش است بودن، گفتم: کنار یاران!

روزهای خوبی ست.
همه چیز خوب! همه چیز.
شکر خدا! هزاران بار شکر خدا!
امیدوارم دوستانم (و نیز دشمنانی که ندارم!) هم روزهای خوبی داشته باشند.
ماه شعبان هم آمد. ما را فراموش نکنید.
از باران می گفتم. حدود یک ساعتی در پارک بودیم، حسابی خیس شدیم! سعی کردم چند عکس بگیرم اما محافظ لنز دوربین را نیاوردم و موفق نشدم عکسهای خوبی بگیرم.
چند عکس معمولی گرفتم تا طراوت را به شما هدیه بدهم.


۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

اندر احوالات آقای واقف!

به نام خدا




امروز ناهار مهمان بودیم. منزل آقای واقف!


حالا آقای واقف کیست؟


آقای واقف همکار پدر است. اصلیتش آذریست البته متولد گرجستان. مهندسی عمران خوانده است. به سه زبان روسی، گرجی و آذری تسلط کافی دارد البته اندکی هم از فارسی و ارمنی و مقداری هم انگلیسی می داند!
ساز هم می نوازد گیتار و پیانو! البته الآن تقربیاً چند وقتیست که ساز ننواخته است.
آقای واقف 4 فرزند دارد 1 پسر و سه دختر.

همه فرزندان مثل خیلی دیگر از گر جی ها چند زبان بلدند. یکی از دختران آقای واقف 5 زبان می داند!

خوب اسلام این خانوانده هم چندان چیز بیشتری از بسیاری دیگر آذری های گرجستان ندارد. البته ایمان بالایی دارند و اطلاعات تقربا خوبی اما نباید انتظار دشت که عبادات را _ آنچنان که که و بیش در ایران هست_ به جای آورند!
خوب مهمانی فوق العاده بود. در کل رفتن به منزل یک شخص با یک فرهنگ دیگر _که شاید خود فرهنگ او ترکیبی از فرهنگ های آذری، گرجی و روسی است_ جالب است اما فضای صمیمی مهمانی و آنان در عین احترام و تشریفات عالی و بی تکلف شاید کمتر در همچنین مهمانی هایی در ایران برای من دیده شود.

سخن از خاطرات شد. مثلاً از حضور پدر آقای واقف در ارتش شوروی در جنگ جهانی. سخن ها گفته شد تا رسیدیم به سال تولد. همینطور سالها را می پرسیدیم تا به خانم آقای واقف رسیدیم.

پدر از آقای واقف پرسید: خانم شما متولد چه سالیست؟

آقای واقف با حالت خاصی گفت: من اون موقع نبودم!!! (البته به نظرم در بیان من نمکش نرسید!)

آقای واقف هم ساز زد هم خواند! خوب هم نواخت و خوب هم خواند!

حدود دو ساعت سر سفره ناهار بودیم. هر آننچه بود از خوردنی آوردند! شاهانه اما بی تکلف!

از خاشاپوری گرجی تا بلینی روسی و دلمه ترکی. بالآخره هم موفق به خوردن خینگالی شدیم! البته اصلاً نسبت به دیگر اغذیه جالب نبود! اصلاً!

از مرغ و نوعی قارچ و انواع نوشیدنی_البته حلال!!!_ و نیز دسرها و میوه ها! دلتان را به آب نیندازم!

مهمانی خوبی بود. واقعا! محبت یک خانواده گرج را احساس کردیم.

این هم نمایی از سفره! البته بارها تجدید شد! ان شاءالله سفره شان همواره پربرکت باد!


۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

!soso

به نام خدا






امروز رفتیم منزل مادر سوسو(سوسو همان یوسف ماست)! اهل فریدن (فریدون شهر) اصفهان هستند. در مورد گرجی های فریدن کوتاه بگویم که اینها در اصل اهل گرجستان هستند و در فتوحات شاه عباس به لطف ایشان به زور(!!!) به فردین آورده شدند. در اینجا سالیان بودند و تقریباً ایرانی شدند. در قرن اخیر عده ای به گرجستان بازگشتند. در کل تعامل فرهنگی جالبی صورت گرفت. خانواده سوسو هم از همین ها هستند که حدود 40 سال پیش به وطن اصلیشان یعنی گرجستان بازگشتند. در هر صورت سوسو فارسی می داند. البته 6 ماه بیشتر نداشت که از ایران آمد اما دوباره برای چند سال ایران بود. الآن هم بیشتر مترجمی می کند. چند خواهر و برادر دارد که کلاً پزشک هستند!

همسر و فرزندی کوچک هم دارد.

مادرش هنوز فارسی می داند البته اندکی سخت صحبت می کند. حدوداً 60 سال دارد. منزلشان ویلایی است در شهرهای اطراف(اسم شهرش سخت است!) جای زیباییست. همه نوع میوه دارد: انگور، گلابی، سیب، انار، فندق، آلو، گوجه سبز، توت، گردو و... حسابی پذیرایی شدیم. یک مهمان هم از ایران داشتند.

زندگی سختی داشتند اما شکر خدا الآن تقریباً زندگی خوبی دارند.

مسلمانان در اینجا در فقر اطلاعات هستند البته فریدنی ها از آنجا که در ایران بودند بیشتر می دانند وبه قول خودشان مجتهدند نسبت به دیگر مسلمانان.

چوچخلا هم آوردند. همیشه می دیدم در شهر اما جرأات خوردنش را نداشتم!!!

احتمالاً اگر چوچخلا را به شما تعارف کند و نخورید احتمالاً همچنین گفتگویی پیش آید:


شما آرد می خورید؟

_بله!

شیره انگور؟

_بله!

گردو چی؟ می خورید؟

_بله!

به خدا باور کنید ما هم نخش را نمی خوریم!

حالا چوچخلا مر کب از همان موارد فوق است و خودش شبیه به نوشمک و یخمک و از این چیزها! البته یک نخ هم دارد. به دلیل همین نخ خارجی ها فکر می کنند شمع است!

صحبت های جالبی شد از ایران آن زمان و مسلمانان و ... که یارای نگاشتنش نیست! ان شاءالله تشربف می آورید خودتان می پرسید!

این عکسها از باغشان است:






۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

و خدا قادر است تمام قصه ها را تمام کند!

به نام خدا


دیروز همه LILO بودیم. LILO بازاریست بیرون شهر. پر از البسه و متعلقات آن است. حدود 2 ساعتی گشتیم. در حال انتخاب کردن عینک بودیم که حالم دگرگون شد. خواستم که به هوای آزاد برسم که ناگهان دست از دامنم بشد و دیگر چیزی نفهمیدم! درست نفهمیدم چه احساسی داشتم. شاید سقوط شاید پرواز! فشار زیادی بر من می آمد. احساس کردم سعی می کنند مرا بکشند پایین یا ببرند بالا! به خودم که آمدم دیدم که عده ای زیر بغل مرا گرفتند و جمعیت زیادی اطراف من است. کسی آب روی سر و صورت ریخت و کسی صورتم را خیس می کرد. چقدر لطف دارند این گرجی ها. هر کس به کمک آمده بود. زنی _که چهره اش را ندیدم!_ قطرهای از یک شیشه ای کوچک در لیوانی آب ریخت و به من داد. از همان قطره در کنار بینی ام گذاشت و من بوئیدم. احساس بازگشت داشتم. همان زن قرصی داد که زیر زبانم بگذارم. چندین نفر مرا باد می زدندند. کم کم که رو به راه شدم، رفتند و من حتی نتوانستم آنها را ببینم چه رسد به تشکر. بعد هم حسین آقا زیر بغل مرا گرفت و به سمت ماشین آورد و راهی خانه شدیم.
در راه بازگشت به این فکر می کردم که چه راحت خداوند می تواند همه قصه های نیمه تمام زندگی را پایان بخشد!
چرا فکر می کنم(فکر می کنیم!) این قصه ها باید تمام شود و تمامش کنیم آنگونه که می خواهم(می خواهیم!)

و خدا قادر است تمام قصه های نا تمام زندگی را تمام کند...
قصه این سفر، درس و دانشگاه، کنکور ارشد، کانون اندیشه صفیر، نفحات، آبگینه، صحبت های بی پایان با دوستان، کتابهای نیمه خوانده، بدهکاری ها، معذرت های نخواسته، دلخوری ها و ناخوشی ها، هزاران هزار قصه نا تمام دیگر.
حکایت هزار شاه با گدا
حدیث عشق نا تمام آن شبان...
و خدا قادر است به سادگی تمام این قصه ها را تمام کند... همه را!
و دیگر نه سخن از.. است و نه سخن از... .
نمی دانم چرا _آنچنان که آن استاد ارجمند می فرمود_ همیشه مرگ را حق می دانم (می دانیم!) لیک برای همسایه!
ای کاش گاه گاه فکر کنم(کنیم!) که ممکن است در همین لحظه همه چیز به پایان یابد! و آغازی دیگر که ...
باید فکر کنم(کنیم!)

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

دهات شیخ مهدی!




چند روزی بود که خاطرات شیرین(چه حلاوتی!!!) و جذاب و خواندنی ام را ننوشتم. قطره ای این دریای عسل و شیرینی بدین شرح بود!




یکشنبه رفتیم متسختا! تلفظ دقیقش سخت است(mtskheta)! چند کلیسای معظم دارد. یکی کلیسای زن که صومعه ای برای راهبان دارد. قبر یکی از بزرگان مسیحیت هم آنجا که تبرک می کنند. از این نظر ارتدکس شرق به ما نزدیک است. برای مثال در عکس زیر این کودک را جهت تبرک روی مزار نهاده اند.












به کلیسای بزرگ متسختا هم که بسیار بزرگ و کهن است رفتیم. خیلی زیبا است.

























از نکات جالب مباحث انتخابات ایران است در گرجستان! موج سبز در گرجستان چه می کند! بعد از لباس مشکی که در اینجا بسیار پرطرفدار است رنگ سبز رنگ مورد علاقه اینان در لباس است. اما این بار گویا وقعاً موج سبز بود. در حیاط همین کلیسای بزرگ متسختا جوابی گرج مچ بند سبز داشت! سندش هم موجود است! تصویر زیر را مشاهده کنید:











قبل از اینکه سوار ماشین شویم من تنها کنار ماشین بود. خانمی حدوداً 30 ساله نگاهی به پلاک ماشین کرد بعد در حین رد شدن مرا دید و...



are you from iran?



yes.



i like iran!



do you go to iran?



yes i went to iran 2 years ago and...



ایراد گرامری نگیرید که شبیه به این بود و من ادعایی در انگلیسی ندارم!



ما در این گفتگو که از یکسو... حسین آقا ما را دید! پرونده سازی شروع شد. حالا خوب است شکر خدا هم من صاحب محاسن بودم هم خانم سن و سال دارد بودند!






بعد از این رفتیم. دهات آقای کروبی! شیخ مهدی! البته اینجا با تغییرات زبانشناختی ساده آن را چختی گویند!!! جای زیباییست. دشت سرسبز. نکته جالب در مورد گرجی ها این است که برخلاف ما ایرانی ها که تا جای سرسبزی را می بینیم سریعاً پیک نیک و چایی (و احیاناً قلیان) به پا می کنیم، برادران گرج چندان اهل اینگونه گشت گذارها نیستند و معمولاً خیلی ساده به پارک یا جنگل می روند. البته در چختی استثنائاً یک خانواده گرج با فرزندانشان به پیک نیک آمده بودند.



یک چوپان و دو سگ(!) هم دیدیم و اندکی از مهمانوازی ایرانی ها تقدمشان داشتیم تا اشاعه فرهنگ مهین باشد!




نمایی از دهات شیخ مهدی:


۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

?wich floor

امروز صبح(البته معمولاً این موقع راظهر می خوانند!) با حسین آقا قصد بیرون کردیم. اندکی تخمه ره توشه کردیم!
اول این کلیسای نزدیک خانه قبلی رفتیم. خیلی شلوغ بود مادارن و مادربزرگران کودکان و حتی نوزادانشان را آورده بودند. از کودکی اینها را با مسائل مذهبی عادت می دهند. وسایل بازی هم در حیاط کلیسا هست. شاد اند و آرام! دعا می خوانند!
حدود 1 ساعتی آنجا بودیم بعد راهی پارک وکه(vake) شدیم. پاتوق همیشگی! دوساعتی هم در پارک بودیم. چقدر اینجا بچه دارند! شاید هم زیادی بچه ها رو تحویل می گیرند! همه اش پارک و کلیسا. واقعاً هم بچه های زیبایی دارند.
برگشتن از خیابان موازی چاب چاوادزه آمدیم. خیابان زیبایی بود و مغازه های جالبی داشت. خرید مختصری هم کردیم!
به ساختمان که رسیدیم جوانی دم آسانسور بود از سر لطف گفت:
?wich floor
!me: six
جوان طبقه 6 را زد اما.... غافل از اینکه این آسانسور سکه ای شده!!!!!!! بعد هم من با متانت 10 تتری در داخل انداختم و خنده ای زدم. جوان هم خنده ای از اظهار ناراحتی کرد!!!
عصری حدود 6:30 مادر علی و خواهر علی رسیدند و عدهای رفتند فرودگاه دنبالشان. بعد هم رفتند شهر را ببینند.
روز خوبی بود.

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

گذر از ترکیه

به نام خدا
چهارشنبه صبح خروس خوان با برادر و حسین آقا راه افتادیم.
از مسیر قزوین و زنجان به تبریز و سپس به ماکو رسیدیم. خاطرات زیاد است که رمقش نیست خودتان تصویر کنید! شب تصمیم گرفتیم در ماکو بمانیم. در یک هتل تقریباً خوب. صبح ساعت 4:30 بیدار شدیم به طرف بازرگان. مرز وحشتناک شلوغ بود حدود 3 ساعت مشغول بودیم تا از ایران بیرون شدیم( یک دقیقه هم زودتر خارج شویم....!) دوری از وطن است و...!!!
ورودی ترکیه از آنجا که ما با زبان شیرین ترکی در حد آجر آشنایی داریم مشکلات آغاز شد! البته 30 میلیون لیره رشوه کار را راه انداخت! ماشین را بیمه کردیم و سوی راه روان شدیم. البته 5 لیتر بنزین قاچاقی ما هم توسط برادران کشور دوست و همسایه مصادره گشت! حالا پس فردا ما بیایم منصبی بگیریم ما را قاچاقچی بنزین می خوانند!
خوب حدوداً ساعت 8 صبح به وقت ایران در ترکیه بودیم از دوغو بایزید و ایغور و ایغدیر و قارص به سمت شهر مرزی پوسوف رفتیم. در راه پر از برادران ایست بازرسی بود. یک سرباز که بازرسی می کرد از انتخابات پرسید و نمی دانم به چه قرینه ای مرا از یاران میر حسین خواند! عجب استعداد دارند این برادران ترکیه ای! خدا حفظشان کناد!
در ترکیه چندان تامل نکردیم اما در کل زیبا بود. حدود ساعت 2 به پوسوف رسیدیم. بین ترکیه و گرجستان بر بالای تپه هایی زیبا.
چند کیلومتر بعد از پوسوف مرز بود. برعکس مرز ایران مرز فوق العاده خلوتی بود. مدارک و پاسبورت ها را نشان دادیم. در آنجا یک راننده ایرانی را دیدم که کمک زیادی کرد. این مرز را هم رد کردیم و به کشور دوست و همسایه(!) رسیدیم! گویا وطن است. رنگ و بویش آشناست. واله اولین شهر پس از مرز است. شغل مردم اکثراً کشاورزی است. مزارع سرسبز و پربار است. تعدادی مسلمان هم دارد. ما در هیچ یک از شهرها توقف نکردیم جز مدت کوتاهی برای نماز و نهار. بعد از واله، شهر مهم بورژومی است که ابهای معدنی معروفی با همین نام هم دارد که به قول یکی از اساتید 10000000(نمی دانم چند تا صفر داشت!) خاصیت دارد!
بعد هم خاشوری و سپس گوری. گویند که روسها در حمله اخیر حتی به گوری هم رسیده بودند. بعد هم تفلیس. در میان راه باران بسیار شدیدی گرفت. در هنگامی که نا هار می خودیم 4 جوان که از شنا در رودخانه آمدند مثل اکثر جوانان گرج درخواست "سیگارتی" کردند که حسین آقا اجابت کرد و 4 رامتین شکلاتی هم مضاف بر آن هبه کرد.
اوخر پنج شنبه به تفلیس رسیدیم و در اوایل شهر واقف و پدر را دیدیم.
شکر خدا سفر خوبی بود.
امروز جمعه است. صبح به پارک میزوری رفتیم سپس سری به MAC زدیم تا گلایه نکنند چرا چند وقت است نیامدید!!!
بعد هم اندکی با پدر و واقف گشتیم و...

به اشتراک بگذار!

Share |