۱۳۹۳ خرداد ۲۱, چهارشنبه

حاجت به "بستنی" نیست!


فکر کنم 20 فروردین سال 1387 بود، کلاس 304 ساختمان قدیم دانشکده الهیات، با دکتر گذشته تهافت الفلاسفه می خواندیم.
نزدیک تولدم بود. طبق سنتی که در ورودی 85 ادیان و عرفان از زمان علی دماوندی مرسوم بود، با خود (الان به نظرم علی دماوندی رفته بود تاریخ) گفتم خوبه بروم و بستنی بخرم. وقت تنفس کلاس که شد رفتم سوپر مارکت بالای دانشکده و حدود 30 تا بستنی موزی خریدیم ( این بستنی موزی داستان هایی دارد، اینقدر از این نوع خریدیم که یکی از همکلاسی ها شاکی شد و گفت متنوع تر بخرید و دندان اسب پیشکش را به دقت شمرد!) بستنی ها را گذاشتم داخل کارتن و آوردم دم در کلاس... در باز بود، با نگاهم اجازه ای از استاد گرفتم و استاد اجازت فرمود و بی درنگ گفت:
آقای محب!
عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست
من بسته تو هستم حاجت به "بستنی" نیست!


ما بدون بستنی هم قبولت داریم. (دوستان هم سریع این بیت را نوشتند و از استاد درخواست تکرار کردند.. دوباره.. دوباره...! استاد هم گفتند که وقتی میگم قربون چشم های بادومیت، نگو من بادوم می خوام!)

بستنی را پخش کردم و مشغول خوردن شدیم، اما دکتر گذشته نخوردند، گفتند مناسبتش چیست؟ گفتم استاد حالا میل کنید، مهم نیست. استاد گفتند مادرم گفته تا ندونم مناسبت چیه نخورم! من هم در لحظه گوشی را در آوردم و به استاد پیامک (اون زمان اس ام اس بود اسمش!) کردم که استاد تولدمه!
استاد تبریک گفتند، یکی از بچه پرسید چی بود استاد؟ استاد گفتن بماند، بخورید! استاد هم بستنی را باز کردند و میل فرمودند. بستنی به نیمه نرسیده بود شروع به ادامه متن کرد:

ابتدأت لتحرير هذا الكتاب، ردًا على الفلاسفة القدماء، مبينًا تهافت عقيدتهم، وتناقض كلمتهم، فيما يتعلق بالإلهيات،....
و شیرینی بستنی را با شیرینی تهافت(!!!) دو چندان کردند!

این بود انشای من!
حدود 22 واحد با دکتر گذشته کلاس داشتم، خاطرات این کلاس ها بسیار است، آنچه در این خاطر نه چندان جمع مانده، همه شیرین است، امیدوارم بتوانم برخی را مکتوب کنم، هرچند مهم آن تجربه زیسته بود که دیگر نیست!
محب!

به اشتراک بگذار!

Share |