۱۴۰۲ دی ۲۲, جمعه

[روایتی از جهان زیرین، آنجا که چیزی روایت‌کردنی نیست. به عبارت دیگر: این متن خواندنی نیست]



امروز بعد از مدتی رفتم قبرستان محله.


قبرستان‌های محلی احتمالاً جذاب به نظر می‌رسند. معمولاً جمع‌وجور و تروتمیزن. اما اگر عمری را در محله گذرانده باشید قبرستان‌ محله براتون عجیب‌ترین جای دنیاست. سراسر قبرستان خاطره است، آرزوی از دست رفته، جوان ناکام، فامیل نزدیک، فامیل دور، همسایه، هم‌محلی همه کنار هم، زیر خاک.

امروز در کل قبرستان چهار نفر آدم حضور داشتن. هوا تمیز و خاک باران خورده بود.

شروع کردم به قدم زدن:

-قبر محمد، همکلاسی شیطون و بامرام مدرسه. اردیبهشت ۸۹ بود، یک شب تو هیئت حالش بد شد و برای همیشه رفت.

قبر کاظم، رفیق عمویم. کاظم سنی نداشت، می‌شد گفت هنوز جوان بود که سکته کرد و مرد. با مرام و داش‌مشتی بود.

قبر کاسب‌های محل، حسین میز ممد و علی پسرش. برای من که مدت زیادی توی محل کاسبی داشتم پر از خاطره است. حسین با عشق بود، در جواب خیلی چیزها یا می‌گفت یا علی، یا می‌گفت عشق است.

اون طرف‌تر فاطمه، فامیل پدرم، دو سال پیش از پس بیماری‌ش برنیامد و رفت. هنوز جوان بود.

پایین‌تر که میام قبور یک طایفه، تقریباً همه رو می‌شناسم. از ممد حاج مدباقر، تا مدحسین قصاب. انگار همین دیروز بود. زمستان سال ۸۰ احتمالاً از کنار قصابی مدحسین که رد شدیم دیدیم سکته کردم، دستش رفته بود توی ذغال‌هایی که برای گرم‌کردن می‌ذاشت. ۴-۵ سال بیماری کشید و بعد خوابید.

ناگهان به قبر پسر نعمت‌الله می‌رسم، شب تاسوعا بود، خبر رسید خودش رو حلق‌آویز کرده، عاشق شده بود. عکسش روی قبر حکاکی شده بود، هنوز توی همون سن ۲۰-۲۱ مونده بود. تکون نخورده بود.

از نزدیک‌ترها نمی‌گم. این موقع شب وقتش نیست که چشم‌هام خودشون رو خیس کنند.

یکی دو تا نیستند، منی که هم‌محلی‌ها رو خوب نمی‌شناسم حداقل صد نفر آدمی که ازشون خاطره دارم سینه‌ی این قبرستان دارم. همه کنار هم، آدم‌هایی که عمری با هم زندگی کردن، هم‌دیگه رو می‌شناسن، حالا کنار هم خوابیدن. شاید یک روزی بیدار بشن.

پی‌نوشت:

کتاب شادی در آسمان، داستان بیدار شدن مرده‌های یک روستاست، چه اتفاقی می‌افته وقتی مرده‌ها بیدار بشن؟ هرچی بشه مهم نیست، مهم اینه که بغض‌ آدم‌های دلتنگ می‌ترکه. به نظرتون مرده‌ها هم دلشون برای ما تنگ می‌شه؟

۱۳۹۶ آبان ۲۹, دوشنبه

اندر احوالات دکتر گذشته

نمونه اي از درس‌هاي ناصر گذشته
درس مثنوی
رسيديم به اينجا كه:
هر كه را جامه ز عشقى چاك شد /او ز حرص  و عيب كلى پاك شد

شاد باش اى عشق خوش سوداى ما/اى طبيب جمله علتهاى ما

اى دواى نخوت و ناموس ما/اى تو افلاطون و جالينوس ما

جسم خاك از عشق بر افلاك شد/كوه در رقص آمد و چالاك شد

عشق جان طور آمد عاشقا/طور مست و خر موسى صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمى /همچو نى من گفتنيها گفتمى‏

هر كه او از هم زبانى شد جدا/بى‌‏زبان شد گر چه دارد صد نوا

هر "كه" او از هم زبانى شد جدا/بى‌‏زبان شد گر چه دارد صد نوا

بيت فوق شاهكار ادب عرفاني فارسي است.
سعي داريم وراي الفاظ و حروف به مفاهيم عميق شعر بپردازيم(!) اما بايد از الفاظ نامفهوم پرده برداريم و تصور روشن و متمايزي از آن ارائه دهيم! اين بحث  تصور واضح  متمايز دنيايي دارد كه از آنجا كه كلپتره اي نيست از آن مي گذريم!
نامفهمومترين لفظ شعر فوق "كه" است. كه در ادب فارسي جايگاه ويژه اي دارد. "كه" گاهي در ادب فارسي به خصوص حوالي قرن 7 معمولا در معنايي خاص به كار مي فت. اين معنا كه(=ku پهلوي ) در برگيرنده معناي احتمال بعيدي است در زماني نامعلوم! نمي دانم چرا بحث زمان مي آيد  مرا ياد هايدگر مي اندازد... كتابي دارد اين مارتين هايدگر... بخوانيد... به نام هستي و زمان.... البته اين را شما نمي فهميد و بايد استاد داشته باشيد ... گفتم زمان! اين زمان در فلسفه هاي ايران باستان بخصوص زرتشت اهميت بسياري دارد! زوران! خداي زمان ... زمان يعني عدد! الآن كميت سيطره دارد .من و شما عدد هستيم ما را با عدد مي سنجند!(مثال در مورد سيطره كميت از جانعلي و طلعت و...)
ما براي وزير علوم عدد هستيم! عدد!
راستي گويا اين وزير كشور آقاي كردان فوق ديپلم است... درسته؟! وزير كشور يه مملكت ديپلم نداره!(تكه هاي بچه ها) شوخي بسه !بله مي گفتم فلسفه سرزمين وحشتناكيه! اين آلمان مهد عجيب كساني ست!  مارتين هايدگر... چند روز پيش روزنامه  ي اعتماد از همسر هيتلر نوشته بود خانم اوا براون .عجيب داستاني دارد اين هيتلر...
از كجا آمديم كجا! حالا مي خواهي داستان زن هيتلر برات بگم!! نه مي خواي!؟؟! بابا متون عرفانيه!  (داستان هيتلر و زنش5 دقيقه)
بله اين هيتلر خيلي عاشق اين خانم بوده است. راستي گفتم عشق ياد ابن داوود افتادم.. اين ابن داوود...(5دقيقه داستان) مدخل ابن داوود در دايرة المارف را بخوان... الآن همه ميرن مي خونن!
بگذريم اين "كه" اهميت زيادي داره معناي كل شعر .اصلا كل  مثنوي به اين "كه" ربط داره! اگر اين كه را نفهمي هيچ چيز از مثنوي نفهميدي! اصلاً مثنوي يعني "كه" و "كه" يعني مثنوي!
بدان و آگاه باش كه مثنوي كتاب داستان نيست فلسفه هم نيست! فلسفه چيزيست و مثنوي چيزي ديگر!!!!
مثل نخود و لوبيا! اگر چه هر دو بنشنجاتند اما متمايزند! نخود چيزيست ولوبيا چيز ديگري!
حالا  نگو من هوس آبگوشتم كردم! آخه به طرف گفتن قربون چشمتي  بادوميت... گفت من بادوم مي خوام!
الآن اين خانم ميگه مثنوي از كجا بخرم! من ميگم قرمه سبزي را با شنبليله درست مي كنن! از من شنبليله نخواه! شنبليله جاده ي ساوه مي فروشند!
الآن به چي داري مي خندي!
شوخي بسه!
يكي اين بچه روساكت كنه!
در زبان سغدي.. دستت تميزه؟ برو دو تا گچ بيار! حالا خانم طهراني ميگه سغدي چييه!؟ مشكل دوتا شد!
از اهداف اموزشي دورشديم...
خوب جلسه را ختم مي كنيم! البته از صفحه 3 اين دفتر تا وسط دفتر 6 را خودت مي خوني! درامتحان هم مي آيد! زشته من به تو مثنوي بگم... ديگه خودت اوستايي ... ترم چندي؟ 5؟ بلدي ديگه... من از وسط دفتر 6 ميگم....
البته جلسه جبراني! نه فوق العاده هم مي گذاريم... اينجا من مي گم تو گوش مي كني! اصول دموكراسي همين است ديگر...! من مي گم تو گوش مي كني!
 التماس دعا!
محب- ۱۳۸۸
پ.ن: این نوشتار با اجازه استاد بزرگوار دکتر ناصر گذشته نشر شده‌است.

۱۳۹۵ دی ۲۶, یکشنبه

ممد عزیز یا "دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد!"

امروز رفتم پیش محسن آقا (محسن مش محمود) یک سری خرید برای دفتر کنم.
تا رسیدم دم مغازه ممد عزیز رو دیدم (اگر در حجاز به دنیا می آمد اسمش می شد محمد بن عزیز یا محمد بن عبدالعزیز!).
گفت بیا اینجا (اشاره به سکوی دم مغازه کرد) بشین! پول نمی گیرن!
منم نشستم، یکم حال و احوال کرد و گفت یه شعر برام بخون!!!
گفتم ممد آقا چی بگم در محضر شما؟
(حالا واقعا سخته توصیف این شخصیت، یک پیرمرد 80 و اندی ساله سرحال، پولدار و درویش مسلک. شاید برخی بگویند خسسیه اما واقعا به نظرم درویش مسلک است. اهل شعر، فکاهی و شوخی. یکم بهلول گونه و خیلی آزاده)
یکم شعر خوند و گفت بخون...
شروع کردم از خیام. می دونستم خیام دوست داره:
چون عهده نمی شود کسی فردا را....
شروع به زمزمه کرد... لبخد بر روی صورت داشت... جوری آروم زمزمه می کرد که ادامه بدم...
حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش به نور ماه ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را...

حال خوشی دست داد. باز ادامه دادم...
یاران موافق همه از دست شدند...
باز شروع به زمزمه کرد..
باز هم...
دیگه مقهور بودم و در عین حال پیروز!
اما خب دستم هنوز پر بود...
گفتم ممد آقا مولوی بخونم؟
گفت بخون جانم!
گفتم:
دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد...
همین مصرع را تکرار کرد که حفظ کنه...
جان را سپر تیر (تیغ؟) بلا خواهم کرد...
دوباره با لحنی بهتر از من این مصرع را خواند..
عمری که نه در عشق تو بگذاشته ام
امروز به خون دل قضا خواهم کرد....
دوباره گفت از اول بخون...
در چشم هاش وجد و ذوق شنیدن یک شعر جدید رو می شد دید.
گفت این رو برایم بنویس.
رفت داخل مغازه محسن و یک فاکتور آورد و گفت این پشت بنویس.
گفتم خودکار هم می گرفتید.
دست کرد در جیبش و یک شئ سه سانتی در آورد که ته خودکار بیک بود که بریده شده بود!
(در تصویر مشاهده کنید!)
گفتم ممد آقا با این نمیشه نوشت!
گفت گدایی خودکار نمی کنم! (نمی دونم گدایی کاغذ ایراد نداره؟!!!)
شروع کردم به نوشتن که در تصویر می بینید چی در آمد...

البته بعدش تمنا و.. کردم و خودکار از محسن گرفت...
بعد از این شعر هم سر ذوق آمدم و گفتم باز بنویسم؟
گفت یادگاری برای من پرش کن.
بعدش نوشتم:
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد...
این هم عکس بدی که از سکو و دست نوشته بد خط من. (البته با این خودکار میرخانی هم بهتر از این نمی نویسه!)

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

اول میدان عشق....



به امید خداوند عازم عتبات هستم. هنوز که خاطره نشده اما امیدوارم با خاطری پاک و معرفت برگردم.
لایق وصل تو...
حلال بفرمایید.
دعاگو.

۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

تولد!

سلام
فردا تولدمه
.23 فروردین. راستش این رو ننوشتم که کسی کادو برایم بیاورد! انیشتین که به دنیا نیامده. سودی هم به جهانیان نرساندم. تولدم خوشحالی ندارد که.
راستش یکم سختم بود 27 ساله شوم.
مممممم...
یعنی چند ساعت دیگه 27 ساله می شوم
.
خیلی هم بحث و حرف بود که من چند سالمه! همش دوست داشتم 26 بشوم!  بحث بالا گرفت تا جایی که به محضر دکتر اسلامی مسلم (دکترای آموزش ریاضی) رفتیم و نظر ایشان این بود که من 27 ساله می شوم و وارد 28 می شوم.
واااایییی چقدر زیاد!
من هنوز حس 18 را دارم. البته نه شادآبی و... بگذریم. دیگه 27 شدم. باید بپذیرم.
باز خوشحالم زنده ام، شکرخدا.
سخنی نیست، که نیست.

۱۳۹۴ فروردین ۷, جمعه

در امتداد زاینده رود

سلام دوستان.
امروز حدود ساعت 12:15 دقیقه ظهر تصمیم گرفتم با دوچرخه در حوالی زاینده رود دوری بزنم. از آنجا که از شب گذشته تا حدود 11 باران می بارید زمین به شدت گلی بود، اوایل مسیر فهمید دوچرخه ام (که از برادر همسرم قرض گرفتم!) گل گیر ندارد و لباسهایم گلی شدند اما گفتم بروم تا سمت باغ پرندگان و برگردم. هوا به شدت مطبوع بود. هر چه بیشتر می رفتم مسیر برایم جذاب تر می شد. خلاصه از منزل تا آتشگاه، از آتشگاه تا پل دنبه (اهالی به دلیل لغزنده بودنش به ان دنبه می گویند، البته الان یک سازه مستحکم جایگزینش شده اما نام قبلی ماندگار شده!) از دنبه تا پارک ناژوان، از پارک ناژوان تا سی و سه پل و آیینه خانه. حدود یک ساعت و نیم گذشت، نماز را در محدوده سی و سه پل خواندم، و آرام آرام برگشتم تجربه بسیار خوبی بود. اگر توانش باشد فردا تکرار می کنم. راستش تهران از انجا که بر دامنه کوه بنا شده برای دوچرخه سواری اصلا مناسب نیست. اما اصفهان دشت فراخ و مسطحی ست. هوا هم مطبوع، چشم اندازها هم دلفریب. همه چیز برای یک دوچرخه سواری لذت بخش در این شهر فراهم است، بیهوده نیست که حتی برخی پلیس های اصفهان نیز دوچرخه سوارند. فقط مشکل این است که برای عکاسی از مناظر زیبا مدام باید توقف می کردم. به همه دوستان این تجربه لذت بخش رو توصیه می کنم، دوچرخه سواری بهاری! به خصوص در جایی مثل اصفهان، در امتداد زاینده رود...
زیاده جسارت است.
تا بعد...






به اشتراک بگذار!

Share |