امروز بعد از مدتی رفتم قبرستان محله.
قبرستانهای محلی احتمالاً جذاب به نظر میرسند. معمولاً جمعوجور و تروتمیزن. اما اگر عمری را در محله گذرانده باشید قبرستان محله براتون عجیبترین جای دنیاست. سراسر قبرستان خاطره است، آرزوی از دست رفته، جوان ناکام، فامیل نزدیک، فامیل دور، همسایه، هممحلی همه کنار هم، زیر خاک.
امروز در کل قبرستان چهار نفر آدم حضور داشتن. هوا تمیز و خاک باران خورده بود.
شروع کردم به قدم زدن:
-قبر محمد، همکلاسی شیطون و بامرام مدرسه. اردیبهشت ۸۹ بود، یک شب تو هیئت حالش بد شد و برای همیشه رفت.
قبر کاظم، رفیق عمویم. کاظم سنی نداشت، میشد گفت هنوز جوان بود که سکته کرد و مرد. با مرام و داشمشتی بود.
قبر کاسبهای محل، حسین میز ممد و علی پسرش. برای من که مدت زیادی توی محل کاسبی داشتم پر از خاطره است. حسین با عشق بود، در جواب خیلی چیزها یا میگفت یا علی، یا میگفت عشق است.
اون طرفتر فاطمه، فامیل پدرم، دو سال پیش از پس بیماریش برنیامد و رفت. هنوز جوان بود.
پایینتر که میام قبور یک طایفه، تقریباً همه رو میشناسم. از ممد حاج مدباقر، تا مدحسین قصاب. انگار همین دیروز بود. زمستان سال ۸۰ احتمالاً از کنار قصابی مدحسین که رد شدیم دیدیم سکته کردم، دستش رفته بود توی ذغالهایی که برای گرمکردن میذاشت. ۴-۵ سال بیماری کشید و بعد خوابید.
ناگهان به قبر پسر نعمتالله میرسم، شب تاسوعا بود، خبر رسید خودش رو حلقآویز کرده، عاشق شده بود. عکسش روی قبر حکاکی شده بود، هنوز توی همون سن ۲۰-۲۱ مونده بود. تکون نخورده بود.
از نزدیکترها نمیگم. این موقع شب وقتش نیست که چشمهام خودشون رو خیس کنند.
یکی دو تا نیستند، منی که هممحلیها رو خوب نمیشناسم حداقل صد نفر آدمی که ازشون خاطره دارم سینهی این قبرستان دارم. همه کنار هم، آدمهایی که عمری با هم زندگی کردن، همدیگه رو میشناسن، حالا کنار هم خوابیدن. شاید یک روزی بیدار بشن.
پینوشت:
کتاب شادی در آسمان، داستان بیدار شدن مردههای یک روستاست، چه اتفاقی میافته وقتی مردهها بیدار بشن؟ هرچی بشه مهم نیست، مهم اینه که بغض آدمهای دلتنگ میترکه. به نظرتون مردهها هم دلشون برای ما تنگ میشه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر