۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

مکاشفه ملکی یا...؟



شنبه ساعت حدودا 9 و نیم شب با قطار مشهد-تهران به ایستگاه راه آهن تهران رسیدیم. خسته بودم، شاید نزدیک به 40 ساعت می شد نخوابیده بودم (جز خواب آشفته بسیار کوتاهی در قطار که نمی دانم صدق خواب می کند یا نه). با وجود این همچنان انرژی داشتم و بچه ها را به سمت اتوبوس ها راهنمایی می کردم. از دکتر عبدی (پزشک اردو) خداحافظی کردم و بابت اذیت ها معذرت خواستم. چند قدم رفتم جلوتر و یک گفتگوی کوتاهی با یکی از دانش آموزان کردم. باران نرمی می بارید، هوا نسبتا خنک بود. اتوبوس ها را دیدم. ناگهان احساس کردم راه رفتم برایم سخت شده است. به سنگینی قدم بر می داشتم. یک گوشه نشستم و یکی از بچه ها وسایلم را برداشت. چند ثانیه کوتاه بسیاری از گناهانم به خاطرم آمد و سنگینی آنها را احساس کردم. شدیدا گرمم شده بود و احساس کردم عذابم شروع شده است. تمام این اتفاقات در زمان کوتاهی افتاد، دیگر توان نداشتم به اتوبوس سوار شوم، به سختی و با کمک امین شیوا سوار اتوبوس شدم در پله دوم آن نشستم. بچه ها پرسیدند آقا حالتان خوبه؟ به سختی لبخندی زدم و گفتم خوبم.
امین شیوا پرسید چه شده؟ گفتم که احساس می کنم عذابم شروع شده.
خودم را در جهنمی می دیدم که تنها رنگش هایش سرخ و نارنجی و زرد بودو سیاه... سیاه....
به امین گفتم از رجاء بگو، گفت بالاتر از ارحم الراحمین...
شروع کردم به ذکر گفتم، ذکر یونسیه، تسبیح، تحمید، توحید، صلوات، هر چه می دانستم می گفتم، استرس بسیاری مرا گرفت. سعی می کردم جلوی بچه ها گریه نکنم اما توان نداشتمف اولین قطره اشک که در چشمم جمع شد رنگ اتش را در آن می دیدم.
به شدت تشنه شدم، به امین گفتم آب نیست! گفت چی؟ گفتم اینجا در جهنم آبی نیست.
گفتم خدا را که صدا می زنم مالک دوزخ نمی گذارد که صدایم به پروردگارم برسد، امین آیه خواند از رجا و گفت اینطور نیست.
در این هنگام امین آیه ای برایم خواند از رجاء که در باب توبه بود اما خاطرم نیست.
بعد من صحیفه موبایلم را باز کردم و شروع به خواندن دعایی کردم که این چند روز فکرم مشغولش بود... دعای 32 صحیفه. نیایشی در توبه....
شاید 20 دقیقه یا بیشتر طول کشید. احساس می کردم تمام کلمات را درک می کنم، تمام واژه ها برای شرایط من است، تمام حرفهایی که باید بزنم. انگار همه را حضرت سجاد برای این روز و این ساعت من گفته بودند... هر بندی را که می خواندم بلند بلند گریه می کردم و تمام واژه ها را درک می کردم...
فرازهای آخر صحیفه بود که رسیدیم مدرسه، حالم اندکی سبک تر بود اما جسمم تهی شده بود. نه پایم توان رفتن داشت و نه سرم برای خودم بود...
بماند که چه گذشت ساعتی بعد در درمانگاه بودم، بعد هم خانه، بعد هم 8 صبح شد!
نمی دانم این مکاشفه یک پیش پرداخت مختصر بود برای عذاب ابدی یا یک تنبه برای انسان شدن.

دعایم کنید.

به اشتراک بگذار!

Share |