۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

طرز تهیه استیک به روایت اعلی حضرت محب!

سلام!
امروز 28 رمضان است اما از13 رمضان می نویسم .
مثل روزهای قبل. خوب و آرام.
شکر خدا!

(چند قرن تفاوت متنی)
امروز 13 رمضان سنه 1389 شمسی.
11 روز است که با ورود خود این فرنگستان یا به قول ملایان کفرستان، تفلیس را به انوار خود منور و به اقدام خود متبرک  کردیم.
تصمیم گرفتیم خوبی را به تمامه به جا آورده و حق فرزندی را کامل کرده باشیم! وظیفه اطعام این افطار را برگردن مبارک نهاده و راه مطبخ گرفتیم!
(تفاوت متنی)
بله دیگه! ما جدیدی ها می خواهیم همیشه متفاوت باشیم! یک فود special! چی به ذهنتان می رسد؟
ذهن گرامی را راهی فرنگ کردیم آنچنان که جسم را!
از اغذیده فرنگیه و اشربه آن دیار آنچه می شناختیم در حافظه مکرمه (!) گذراندیم و از میان آنها به پیشنهاد ملکم خان فرنگی خیالی! استیک را برگزیدیم!
جان نثار خیالی عرض کرد جانم به فدایتان، سلطان صاحبقران! نکند بد دلان بد اندیش کور دل انگ فرنگی مآبی بر حضرت همایونی زنند!
فرمودیم تو پدر سوخته دهنت را ببندی کسی را خبر نمی رسد!
آی فون و آی پد و آی پاد آن سیب آدم خورده کل بلاد اسلام را گرفته! حال به یک تکه گوشت ما انگ روا زنند؟  ای بر روح پدرت پدرسوخته... ظن بد زدی روانمان پریشان شد!
اصلا بر پدر بد دلان بد اندیش کور دل! ما استیک طبخ می کنیم!
( تفاوت متنی)
خوب!
همیشه گفته ام و بار دیگر می گویم! در آشپزی وسایل خیلی مهم است!
انواع چاقو و... البته ماکرو فر و سولاردام مهم نیست زیاد!
خوب! طرز تهیه:
مواد لازم:
1. گوشت گوساله (هرچند در روایات وارده گوشت پدرش مکروه آمده اما چه کنیم!)
2. سیب زمینی (برای مخلفات)
3. پیاز
4. لیمو ترش ترجیحا از رودان!
5. از ادویه جات مختلفه از هند و سند و چین و ماچین هر آنچه می پسنیدیم! به مقدار لازم!
6. روغن و...
ابتدا دستان مبارک  که از هزاران آب مطهَر تر و مطهِر تر است به نیت تبرک شدن آب می شوییم!
خوب.
لحم این بخت برگشته را  به اندازه لازم بریده و خوب می کوبیم. پیاز را رنده کرده و مقداری آب لیمو می چکانیم.
این گوشت باید به عمل آید.
در این حین سیب زمینی را خرد کرده و آماده می کنیم. برای انکه سیه نشود می توان در کأسٍ من الماء قرار داد.
در حین کار جان نثار پدر صلواتی خیالی مدام قربان و صدقه می رود! در پدر سوختگی از سابقون است و مقرب درگاه ما!
بگذریم.
کاری بود صعب!
حال می فهمیم والده مکرمه شریفه چقدر عمری را در این مطبخ به سختی گذارنده!
می گوییم به پاس این خدمات وظیفه ماهیانه را بیش گردانند و خدم را بیشتر.
سخن ما همچون در و گوهر بسیار است و وقت اندک!
باید به امور مملکت برسیم که الحق بدجوری لنگ در هواست!
همه چیز این استیک هم گفتنی نیست!
آن مک دونالد فرنگی کافر اجنبی حامی غاصبان.... رمز آن فیش بگ کوفتی  که از فرط کوچکی گویی با نانو تکنولوژی ساخته را به احدی نگفته حال سلطانی چون ما که فخر دنیاست جای خود دارد!
فی الجمله نشتیم با والده مکرمه و برادر فاضل افطار را نوش جان گرامی مان کردیم!
نوش جانمان شود!
الهی گوشت گردد به تنمان!
شما هم پرتره این بخت برگشته را بنگرید و لذت برید! و شکر که سلطانی این چنین هنرمند حاکم بر شماست!
ضل ا...(واقعا!!!) سطان صاحبقران اعلی حضرت همایونی محب!


(وقت زیادی برای نگارش نگذاشتم، ایرادات را ببخشید.
با تشکر.
التماس دعا)

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

رمضان در تفلیس

سلام.
چندی گذشت و دستم به نگاشتن نمی رود.
این بار سعی می کنم بنویسم.
20رمضان.
از شنبه سوم رمضان به تفلیس آمدم.
تفلیس هم مثل همیشه است آرام و زیبا، اما خلوت تر از همیشه. مردم در تعطیلات تابستانی به سفرهایی ییلاقی رفتند.
روز ها مقداری از ایران بلند تر است و هوا متغییر.
من در اینجا از اعمال ماه رمضان غافل نیستم. فرمودند: و نومکم فیه عبادة.
روزها کمتر به جای خاصی می رویم. اما شب ها گاهی با دوستان یا خانواده بیرون می رویم.
برادر، علی، مجتبی، کوروش...
ابتدای خیابان غازبیگی (تلفظ حدودی) زمین چمن مصنوعی بسیار عالی ای هست که معمولا خالیست.
چندین بار رفتیم با گرجی ها و یکبار هم با دو برادر هندوستانی!
هندی ها برای دانشگاه به خصوص پزشکی به تفلیس می آیند. ببر بنگال و سگ قفقازی!
نوشیدنی پس از ورزش هم شبنم کوهستان (mountaindew) است!
شکر خدا روزهای آرام و خوبی است.
میوه های آبدار کاملا طبیعی هم درشهر فراوان و به قیمت مناسب.

بازسازی های بناهای قدیمی که چندیست آغاز شده، چهره شهر را زیباتر می کند.
فروشگاه ها سیل آمده! همه نوشتند Sale! فصل تخفیف است و برندها تا 85% تخفیف می دهند.
این روزها کم کم بوی ماه مدرسه _که انگار زودتر از ایران است_ خانواده ها را به خرید می کشاند.
کیف و کتاب و دفتر و...
مشکلات، فقر، بی کاری و.. مثل همه جای دنیا هست، اما با این وجود مردم شاد هستند و آرام.
 ماه مبارک است و ماه مهمانی خدا! برای اینکه از مسلمانان بدانیم به سراغ مسجد رفتیم.
نماز جمعه.
هر چند اینجا چند صد هزار شیعه وجود دارد اما همه آذری هستند و اقلیت مسلمان گرجی اهل سنت هستند.
جمعه گذشته به مسجد رفتیم. همه با هم نماز. شیعه و سنی به جماعت امامی از اهل سنت.

ما به سختی توانستیم جایی بیابیم. بوی ماه مبارک در مسجد به خوبی استشمام می شد.
بسیار جالب بود. اکثریت قریب به اتفاق جمع نیز جوان بودند. جالب بود که در یک روز کاری این مقدار جمعیت در مسجدی در تفلیس!
همه چیز خوب و آرام است.
امشب هم .... التماس دعا.
یا علی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

سفر به خیر! تو را من دگر نخواهم دید

به نام خدا





یکشنبه حدود ساعت 10 لباس مشکی به تن کردم، کتاب دین عامیانه را برداشتم که بروم خانه مادر مطالعه کنم.
رفتم مغازه کنار بسیج یکم خرید کنم. 100 متر مانده دیدم دم بسیج شلوغ است. علی .ب داشت به طرف من می آمد.
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که فردا باید دسته سینه زنی باشد یعنی روز شهادت اما چرا امروز؟
علی به من نرسیده نیم نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت.
گفتم سلام چرا امروز دسته است؟
بغضش را به سختی نگه داشت.
گفت دیشب یکی از بچه های بسیج حالش بد شده....
شاید اگر این 1 ثانیه ساعتی طول می کشد هم نمی توانستم نامش را بفهمم.
واقعا هر ذهنم هر جایی ممکن بود برود جز...
علی بغضش ترکید و گفت محمد....
فقط توانستم روی سکو بنشینم و...
عادل مرا برد پیش بچه های دم در بسیج.
همه گریه می کردند. انگار باید باور می کردم. اما محمد...
دیشب در هیئت حالش بد شده و....
عجیب روزی بود.
خاطرات مدرسه، باغ، کوه، مسجد و.. می آمد و آتشم می زد.
واقعا شرحش سخت است. پدرش عباس در بهت بود. تک پسرش محمد!
چقدر با هم خوب بودند. چقدر شوخی، چقدر بازی.
محمد 5 ماه از من کوچکتر هست (سخت است گفتن بود!)
سالهایی از راهنمایی و دبیرستان را با هم بودیم.
یادش به خیر همیشه از کارهای شگفت انگیزش برایمان می گفت: مار را چگونه گرفتم. کوه چگونه رفتم. ماهی را چه کردم.
آن زمان باورمان نمی شد. وقتی حرفهایش را رد می کردیم و می گفتیم نبند!!! هیچ دفاعی از خودش نمی کرد!
وقتی بیشتر با هم بیرون رفتیم دیدیم همه حرفها راست بود!!!
باور کردن مرگش هم مثل باور کردن حرفهایش هست؛، غیرقابل پذیرش است اما حقیقت دارد!
جرأت عجیبی داشت. انگار ترس از او می ترسید.
بعد از نماز معمولا من و محمد می آمدیم طاق نمای تکیه به طرز خاصی دستهایمان را بر هم می کوبیدیم و هر چه بیشترصدا می داد می گفتیم اخلاص نمازمان بیشتر بوده.
وقتی صدا کم بود حتما یکی از ما یا هر دو حواسمان به نماز نبوده است.
جالب اینجاست که به قول محمد بعد از یک نماز هرچقدر هم تکرار می کردیم همان صدای اولی تکرار می شد.
اما اخلاص محمد بسیار بیشتر از من بود.
در ابتدای مجلس حضرت زهرا (س) وقتی روضه حضرت زینب (س) خوانده می شد حالش بد شد و ....
به قول علی.ح حق روضه را ادا کرد!
محمد پر ز خاطره بود. نمی دانم از کدام یک بگویم.
محد پر ز آرزو بود. تازه سربازیش تمام شده بود. برای گذرنامه اقدام کرده بود که برود کربلا.
چند بار هم صحبت کرده بودیم که گرجستان با محمد می چسبد و قصد داشت که بیاید.
محمد هنوز هست.
در صف نماز جماعت...
در طاق نمای تکیه...
و در بالای هریاس!
نمی دانم.
خدایی داریم که حکیم است و کریم. پناه بر خدا.
محمد که به لطف خدا و شفاعت ائمه (ع) و حضرت زهرا(س) جایگاه خوش و خرم خواهد داشت اما...
اما خداوند خانواده اش را صبر دهید.
خداوند ما را هدایت کند.
فیلم زیر هم از محمد است، بهار 88 در هریاس...
التماس دعا!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

دقایقی با شاعر! (بهزاد زرین پور)

به نام خدا





امروز با علی رفتیم مدرسه آقای احمدی، جالب بود!
بعد رفتیم نشر اکنون پیش بهزاد زرین پور.
شاعری که تنها 24 شعر چاپ شده دارد!
اما بزرگ است، خیلی!
برای شب شعر فتح خرمشهر رفتیم...
بدون هماهنگی قبلی حدود 20 دقیقه و شاید بیشتر صحبت کرد.
از شعر، شاعری، نقد شعر، اقتصاد و زندگی ( نام مجله ای که چاپ می کنند، قبلا نیما نام داشت!) سخن گفت و از خرمشهر گفت!
از تابوتهای بی در و پیکر!
از وقتی که قدش بلند شده بود...
وقتی دستش به زنگ می رسید...
اما دیگر دری نبود!
واقعا اینجا منقلب شدم....
((آن وقت ها كه دستم به زنگ نمی رسيد
در می زدم
حالا كه دستم به زنگ می رسد
ديگر دری نمانده است!))
ادامه...
لینک دانلود این کتاب ایشان را در محب نقل قول گذاشته ام.
التماس دعا
یا علی

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

!a special day on a special year with a special man



به نام خدا





اتفاق خاص چه می تواند باشد؟
می دانم جوابهای بسیار به این سئوال (آخر نفهمیدیم همزه!!! را روی واو بگذاریم یا یا!!!) می توان داد.
زندگی همیشه پر است از اتفاقات عجیب(نک: زندگی نامه من! نویسنده: محب، انتشارات: در آرزوی تأسیس و...).
خوب مثلا یک اتفاق عجیب این است که استاد سازت را به طور اتفاقی در باشگاه دانشجویان ببینی.
جالبه.
استاد موهایش را به شدت کوتاه کرده. عجیب است.
یک گفتگو می کنید. استاد می خواهد ساز بزند. پرواز داری به تفلیس.
نمی توانی بمانی. خداحافظی می کنی و پایان.
جالب بود.
اما آنچه عجیب است این است.
تقریبا 1 سال بعد( با اختلاف 8-7 روز) چند ساعت مانده به تحویل سال، استادت را در مراسم سال نو سفارت ایران در تفلیس ببینی که با گروهی آمده ساز بزند!!!!
خوب حتی سیستم های پیشرفته (apple MAC) هم چند ثانیه ای هنگ می کنند. باید خوشحال باشید که هنوز دارید به حیات ادامه می دهید.


بعد جالب هم اینجاست که استاد اول می شناسدت!

البته چهره استاد آنقدر خاص است که Pentium 233 هم در چند هزارم ثانیه شناسایی کند. ( حالا چقدر کامپیوتری شدی!!!)

جالب بود. (البته به نظر خودم!!!)

یک شب خاص!

شکر خدا شب خوبی بود.

یک گروه نورازی خوب داشتند و چند مراسم دیگر.


از استادم رضا مازندارنی بگویم. ( حالا من می گویم استادم. به قول خود ایشان 4 ترم ثبت نام کردم، 4 جلسه رفتم! در حقیقت 2 ترم ثبت نام کردم و حدودا 12 جلسه بیشتر نرفتم!)

واقعا آدم خاصی است. از آن آدم های خاص که نمی توان چیزی در باره شان گفت. البته خیلی با امثال من فرق دارند. اما شخصی اخلاق مند و مودب، شوخ طبع و خاص اند. (این واژه "خاص" در هر بافتار به یک معنایی خاص است خلط نکنید!)

داستان بلند شد، خلاصه که نوازنده تار، سه تار و سازی خاص به نام غریبانه است.
حافظه عجیبی هم دارد، کاری که 3 سال پیش به من پیشنهاد کرد، الان یادش است!!!

به هر حال داستان هایی پیش آمد که تمام گروه هنری اعزامی را جهت ناهار به رستوران ترکیه ای دعوت کردیم.

این رستوران قبلا مذکور افتاد هر چند اسمش turkish kitchen رفت نام اصح آن Deniz است لیک این هم ترکیه ای است ( 400 سال سبک متن نویسی تغییر کرد!) برنج را خانه درست کردیم مردانه( به جز خانمی که در گروه اعزامی هنری از ایران بود، که البته جزء گروه موسیقی نبود.) رفتیم. غذا خوب بود. البته برای اینها که چند روزی با خاچاپوری سر کرده بودند فوق العاده بود. و چای پس از غذا نیز یک سورپرایز خاص! (با این تاکید که چای پس از غذا مانع جذب آهن می شود!)




استاد مازندارنی باز شروع به شوخی کرد. مثلا قاشق نبود و چاقو بود، استاد می گفت این قاشق ها چقدر نک تیز است! البته به بیان ایشان زیباست!

مراسم خوبی برگزار شد. الحمد الله.

روز اول سال خاص بود، در سالی که امیدورام خاص ( و خوب!!!) با مردی خاص!!!

(معنای هر خاص متفاوت است!)
امیدوارم شما هم همیشه خوب و خوش و سلامت و مومن باشید.
التماس دعا.

یا علی

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

کاش من یک ایرانی بودم

به نام خدا






سلام...
امروز جمعه است ساعات حدودا 4.
تاریخ 28 اسفندماه 88.
تفلسیم(مجاز به علاقه...)
شنبه (21/12/88) با پرواز تهران-باکو-تفلیس آمدیم اینجا.
روزهای خوبی بود و هست و ان شاءالله باشد.
اینقدر سخن هست... اما از آنجا که می گویید پرحرفم نمی گویم!!!(الکی می گم حوصله شرح قصه نیست!)
اینجا خوبه.
چند روز پیش با مادرم Good will (فروشگاه زنجیره ای مثل شهروند خودمون) داشتیم حرف می زدیم و خرید می کردیم ناگهان یک خانم حدودا 45 ساله گفت شما ایرانی هستید؟
گفتیم بله شما هم ایرانی هستید؟(البته از چهره اش معلوم بود گرج است) گفت نه. من ایران شناسم و...
دیدیم خیلی با سواد(البته نه مثل من!!!) متخصص زبانهای باستانی ایرانی بود. فارسی میانه، سغدی و .....
حالا خوبه من دو خط پهلوی خوانده بودم.
اما واقعا با سواد بود...
دانشگاه سن پترزبورگ و سوربن و دانشگاه تهران درس خوانده بود.
الان هم در فرانکفورت بود.
تز فوق دکتراش هم لغات و کلمات ایرانی در آثار گرجی بود. از قرن 3 میلادی تا 7م.
شاگرد استاد ژاله آموزگار، مرحوم استاد تفضلی و... بود.
خیلی خوشحال شدم. ایشان هم...!
راستی اینها خانوادتاً ایران شناس اند.
پدرشان جمشید و مادرشان هم ایرانشناس بزرگی است.
جمشید(فامیلیش هم بگو؟) چندی پیش از رئیس جمهور جایزه گرفت.
اسم این خانم هلن بود. (و فامیلیش؟؟؟)
فامیلی گرجی ها کلا سخته!!! این خانم فکر کنم گیوناشویلی است! دقیقش را بعداً می گویم.
جالب بود.
راستی این خانم گفت که کاش من یک ایرانی بودم!
جمله مهمی بود.
جای فکر دارد.
واقعا اینکه ایرانی و مسلمان هستیم خیلی مهمه. اما ما چقدر قدر فرهنگ و کشورمان را می دانیم و چقدر از آن می دانیم!
باید بیشتر به فرهنگ نظر داشته باشیم!
موفق باشید.
راستی فردا سال تحویل است.
سال نو را متقدماً (پیشاپیش بهتر است) تبریک می گویم!
ان شاءالله سال خوبی داشته باشید.
پر ز ایمان و علم و عمل.
یک سال خاص!!!
التماس دعا
یا علی

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

تقدیر از کارگردان


به نام خدا
سلام...
حتما می خواهید بپرسید دیروز چه خبر بود؟؟؟
می دانم این سئوال در ذهن یکایک شماست.(!!!!!)
اصرار نکنید می گویم.
دیروز صبح تربیت بدنی 2 داشتیم(حال اینکه چرا ترم آخر بماند! از الطاف دوستان است) من حدود 7:15 امیرآباد بودم (از کن تا آنجا) و علی سر قرارمان آمد فقط 1 ساعت دیرتر! (بنده خدا حق داره راهش دوره!!!!) بماند که بهانه دوست اقای کارگردان بود!
جناب استاد نیامد و چند ساعتی علاف(ابو محب علاف!!!) شدیم.
در باغ مهندس داماد به فرمایش عمو پله می ساخت. پس از ساعتی اصرار و اجبار و تهدید علی را راضی کردم که با هم به باغ روانه شویم . از کارگردان هم دعوت کردیم ایما مهمان داشت.
آمدیم خانه و سپس رهسپار باغ شدیم.
رفتیم دیدم مهندس چه کرده است!!! آدم یاد باغهای معلق بابل می افتد. کمکی کردیم و کاری از علی کشیدیم! کار کشیدنی. برادر آبگوشتی را که محصول مشترک من و خواهر بود، آورد باغ. ابگوشت نبود! یک اتقلاب مسلحانه بود. دیگر زیاد نگویم که...
سبزی و سنگک و ترشی و...
و بعدش هم که امتدادش...
علی 5 باید میرفت سالن. دید کار زیاد است. زنگ زدیم جناب کارگردان! عجب انسان شریفیست این موجود! آدم یاد زعفران می افتد و یاد بچه های معصوم براکوه...(!!!) حالا بنگلادش تحویلش نگرفتند کن که تحویل می گیرند. خودم سال آیند جشنوراه کن(خرمالوی کن!!!) دعوتش می کنم.
کارگردان پذیرفت و علی بماند.
به کار ادامه دادیم. ما هم دستی رسانید و به خوبی و خوشی کار در کمترین زمان ممکن تمام گشت.
من و علی پیاده برگشتیم خانه مادر و نمازی به کمر مبارک زدیم و با برادر و علی.ح سوی امیر آباد روانه شدیم.
علی رفت سراغ کارگردان.
ما هم به کمیل فدرر پیوستیم و ساعتی در کنار حضرتش تلمذ کردیم و شامی زدیم و بازگشتی و خوابی.
خواب هم یادم نیست چی دیدم!
احتمالا کارگردان را در بهشت دیدیم!
عکس هم ندارم!
التماس دعا
یا علی

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

konkur!!!

salam.
sa'te hodude 1bamdade jom'e 30 bahman! (farda) ya'ni emruz(!) konkure arshad daram.
mmmm..
rastesh vagh'an 4 week bishtar nakhandam.
taze an ham 3-6 sa'at faghat!
nemidanam, agar ghabul nashavam narahat nistam, chon kare khasi nakardam.
be ghole vahid: haji to ke eshghi dars mikhubi, nashod sale ba'd!

kasi ke mohem khatere ra nemikhanam, amma eltemase doa. doa daram!
az anja ke ba mobilam hastam, va takhte khabam, nagid chera finglishe! (harchand kasi nemikhand ke irad begirad).
tavakol bar Khoda!.

به اشتراک بگذار!

Share |