به نام خدا
یکشنبه حدود ساعت 10 لباس مشکی به تن کردم، کتاب دین عامیانه را برداشتم که بروم خانه مادر مطالعه کنم.
رفتم مغازه کنار بسیج یکم خرید کنم. 100 متر مانده دیدم دم بسیج شلوغ است. علی .ب داشت به طرف من می آمد.
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که فردا باید دسته سینه زنی باشد یعنی روز شهادت اما چرا امروز؟
علی به من نرسیده نیم نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت.
گفتم سلام چرا امروز دسته است؟
بغضش را به سختی نگه داشت.
گفت دیشب یکی از بچه های بسیج حالش بد شده....
شاید اگر این 1 ثانیه ساعتی طول می کشد هم نمی توانستم نامش را بفهمم.
واقعا هر ذهنم هر جایی ممکن بود برود جز...
علی بغضش ترکید و گفت محمد....
فقط توانستم روی سکو بنشینم و...
عادل مرا برد پیش بچه های دم در بسیج.
همه گریه می کردند. انگار باید باور می کردم. اما محمد...
دیشب در هیئت حالش بد شده و....
عجیب روزی بود.
خاطرات مدرسه، باغ، کوه، مسجد و.. می آمد و آتشم می زد.
واقعا شرحش سخت است. پدرش عباس در بهت بود. تک پسرش محمد!
چقدر با هم خوب بودند. چقدر شوخی، چقدر بازی.
محمد 5 ماه از من کوچکتر هست (سخت است گفتن بود!)
سالهایی از راهنمایی و دبیرستان را با هم بودیم.
یادش به خیر همیشه از کارهای شگفت انگیزش برایمان می گفت: مار را چگونه گرفتم. کوه چگونه رفتم. ماهی را چه کردم.
آن زمان باورمان نمی شد. وقتی حرفهایش را رد می کردیم و می گفتیم نبند!!! هیچ دفاعی از خودش نمی کرد!
وقتی بیشتر با هم بیرون رفتیم دیدیم همه حرفها راست بود!!!
باور کردن مرگش هم مثل باور کردن حرفهایش هست؛، غیرقابل پذیرش است اما حقیقت دارد!
جرأت عجیبی داشت. انگار ترس از او می ترسید.
بعد از نماز معمولا من و محمد می آمدیم طاق نمای تکیه به طرز خاصی دستهایمان را بر هم می کوبیدیم و هر چه بیشترصدا می داد می گفتیم اخلاص نمازمان بیشتر بوده.
وقتی صدا کم بود حتما یکی از ما یا هر دو حواسمان به نماز نبوده است.
جالب اینجاست که به قول محمد بعد از یک نماز هرچقدر هم تکرار می کردیم همان صدای اولی تکرار می شد.
اما اخلاص محمد بسیار بیشتر از من بود.
در ابتدای مجلس حضرت زهرا (س) وقتی روضه حضرت زینب (س) خوانده می شد حالش بد شد و ....
به قول علی.ح حق روضه را ادا کرد!
محمد پر ز خاطره بود. نمی دانم از کدام یک بگویم.
محد پر ز آرزو بود. تازه سربازیش تمام شده بود. برای گذرنامه اقدام کرده بود که برود کربلا.
چند بار هم صحبت کرده بودیم که گرجستان با محمد می چسبد و قصد داشت که بیاید.
محمد هنوز هست.
در صف نماز جماعت...
در طاق نمای تکیه...
و در بالای هریاس!
نمی دانم.
خدایی داریم که حکیم است و کریم. پناه بر خدا.
محمد که به لطف خدا و شفاعت ائمه (ع) و حضرت زهرا(س) جایگاه خوش و خرم خواهد داشت اما...
اما خداوند خانواده اش را صبر دهید.
خداوند ما را هدایت کند.
فیلم زیر هم از محمد است، بهار 88 در هریاس...
التماس دعا!
رفتم مغازه کنار بسیج یکم خرید کنم. 100 متر مانده دیدم دم بسیج شلوغ است. علی .ب داشت به طرف من می آمد.
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که فردا باید دسته سینه زنی باشد یعنی روز شهادت اما چرا امروز؟
علی به من نرسیده نیم نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت.
گفتم سلام چرا امروز دسته است؟
بغضش را به سختی نگه داشت.
گفت دیشب یکی از بچه های بسیج حالش بد شده....
شاید اگر این 1 ثانیه ساعتی طول می کشد هم نمی توانستم نامش را بفهمم.
واقعا هر ذهنم هر جایی ممکن بود برود جز...
علی بغضش ترکید و گفت محمد....
فقط توانستم روی سکو بنشینم و...
عادل مرا برد پیش بچه های دم در بسیج.
همه گریه می کردند. انگار باید باور می کردم. اما محمد...
دیشب در هیئت حالش بد شده و....
عجیب روزی بود.
خاطرات مدرسه، باغ، کوه، مسجد و.. می آمد و آتشم می زد.
واقعا شرحش سخت است. پدرش عباس در بهت بود. تک پسرش محمد!
چقدر با هم خوب بودند. چقدر شوخی، چقدر بازی.
محمد 5 ماه از من کوچکتر هست (سخت است گفتن بود!)
سالهایی از راهنمایی و دبیرستان را با هم بودیم.
یادش به خیر همیشه از کارهای شگفت انگیزش برایمان می گفت: مار را چگونه گرفتم. کوه چگونه رفتم. ماهی را چه کردم.
آن زمان باورمان نمی شد. وقتی حرفهایش را رد می کردیم و می گفتیم نبند!!! هیچ دفاعی از خودش نمی کرد!
وقتی بیشتر با هم بیرون رفتیم دیدیم همه حرفها راست بود!!!
باور کردن مرگش هم مثل باور کردن حرفهایش هست؛، غیرقابل پذیرش است اما حقیقت دارد!
جرأت عجیبی داشت. انگار ترس از او می ترسید.
بعد از نماز معمولا من و محمد می آمدیم طاق نمای تکیه به طرز خاصی دستهایمان را بر هم می کوبیدیم و هر چه بیشترصدا می داد می گفتیم اخلاص نمازمان بیشتر بوده.
وقتی صدا کم بود حتما یکی از ما یا هر دو حواسمان به نماز نبوده است.
جالب اینجاست که به قول محمد بعد از یک نماز هرچقدر هم تکرار می کردیم همان صدای اولی تکرار می شد.
اما اخلاص محمد بسیار بیشتر از من بود.
در ابتدای مجلس حضرت زهرا (س) وقتی روضه حضرت زینب (س) خوانده می شد حالش بد شد و ....
به قول علی.ح حق روضه را ادا کرد!
محمد پر ز خاطره بود. نمی دانم از کدام یک بگویم.
محد پر ز آرزو بود. تازه سربازیش تمام شده بود. برای گذرنامه اقدام کرده بود که برود کربلا.
چند بار هم صحبت کرده بودیم که گرجستان با محمد می چسبد و قصد داشت که بیاید.
محمد هنوز هست.
در صف نماز جماعت...
در طاق نمای تکیه...
و در بالای هریاس!
نمی دانم.
خدایی داریم که حکیم است و کریم. پناه بر خدا.
محمد که به لطف خدا و شفاعت ائمه (ع) و حضرت زهرا(س) جایگاه خوش و خرم خواهد داشت اما...
اما خداوند خانواده اش را صبر دهید.
خداوند ما را هدایت کند.
فیلم زیر هم از محمد است، بهار 88 در هریاس...
التماس دعا!
حال پدرش خوب نيست. سري بزن اگر تونستي
پاسخحذفما در مرگ زندگی می کنیم/الیاده
پاسخحذفزندگی خراش کودکانه ایست بر چهره ی نبودن
مرگ التیام این زخم کوچک است
آندون میلا
براي ع اگر بخاند
پاسخحذفاز خاطره ي يك مرگ سلام.
چراغ ها خاموش اند هنوز
وبرج ميلاد منتظر ورزش صبحگاهي تو...
من در ميان چمنها دنبال چند هسته خرما ميگردم اگر پنجره ها بگذارند.
باز هم رزرو ندارم نه اينجا نه...
حلواي خرما خاهم خورد اگر حوصله ات بگذارد.
جوراب بو نمي دهد؛ ديگر تابستان است.
شايد فردا ساعتي را از تو پرسيدم!
فعلا كانتر تروريست وين.
بيست و يك صفر
وهنوز چراغ ها خاموش ان.
...
...
نميدونم داستان گفتم يا.
سلام جناب محب!
پاسخحذفخيلي وقت است كه خاطرهي ننوشتهايد.
حوصلهي شرح قصه نيست يا بعد از فوت دوستتان شما را تاب سر زدن به سايت «محبخاطره» نيست؟
منتظر هستيم برادر. التماس دعا.