۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

روزهای بی خاطره


اتفاق هایی می افتد.
آنچنان که برای همه.
مثل همیشه.
اما خاطره نیستند یا نمی شوند.
ارزش ندارند که به خاطر بسپارم چه برسد به نگاشتن.
یاد شعری از فاضل افتادم:
خاطره ها رفته اند خاطره من
پس تو چرا مثل خاطرات نمردی؟
راستی یادم رفت سلام کنم.
مهم نیست!

۲ نظر:

  1. 8 صبحه اينقدر داغوني بي خيال همه ازاين خاطرات دوست نداشتني دارن

    پاسخحذف
  2. پلک فرو بستی و دوباره شمردی
    فرصت پنهان شدن نبود، تو بردی
    من که به پیروزی تو غبطه نخوردم
    چون که شکستم چرا دریغ نخوردی؟
    دست تو را با سکوت و بغض گرفتم
    دست مرا با غرور و خنده فشردی
    این همه قصه تو بود که یک عمر
    از همه دل بردی و دلی نسپردی
    خاطره‌ها رفته‌اند خاطره‌ي من
    پس تو چرا مثل خاطرات نمردی

    چي شدي امين جان؟ تلخ شدي برادر، فراموش كن فراموش‌كردني‌ها رو گرچه خودم نتونستم اين كار رو بكنم. داري اذيت ميشي. نمي‌دونم چيه. امين جان كلا حالم گرفته شد از روزهاي بي‌خاطراتت.

    پاسخحذف

به اشتراک بگذار!

Share |